کد خبر: ۱۰۵۱
۰۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

17سال دربانی ایوان طلا و حسی که هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شود

سال72 تولد دیگر زندگی‌ام بود. حرم برایم تازگی خاصی داشت و از همان زمان خدمت من شروع شد. البته به‌دلیل اینکه راهنمای زائران بودم، باید دوره آموزشی و مقدماتی قبل از آن را می‌گذراندم و 3سال اول خدمت معمولا به‌صورت افتخاری است و بعد حکم به تشرفی تغییر پیدا می‌کند. در هفته یک‌بار و 24ساعت نوبت خدمتمان بود، آن هم کشیک دوم. 17سال دربان ایوان طلای صحن آزادی بودم. بعد خیلی از فضاهای دیگر حرم را تجربه کردم، اما دل‌چسبی آنجا را نداشت. آدم در ایوان طلای آن صحن و بعد هم صحن انقلاب، احساس نزدیکی بیشتری با حضرت دارد.

عباسعلی قاسم‌زاده دوران بازنشستگی‌اش را می‌گذراند، چه به لحاظ کاری و چه از نظر خادمی حرم علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع). یک دوره بیماری خانه‌نشینش کرده است. 74سال از خدا عمر گرفته و حاصل تلاش و همت دوران جوانی‌اش، آرامشی است که بین اهل و عیال حاکم است.

می‌گوید: اعتراف می‌کنم هرچه دارم و ندارم، از برکات وجود امام رضا(ع) است و آنچه این سال‌ها در زندگی شاهد بوده‌ام، چیزی جز پیوند با این آستان نبوده است. الان همین‌جا که نشسته‌ام و دارم با شما حرف می‌زنم، برکتش از دعای خیر حضرت است. 

 

دوباره متولد شدم

دربان حرم مطهر رضوی را با پرسشی کوتاه از این ماجرا جدا می‌کنیم و می‌کشانیمش به سال72 و قبل از آنکه درخواست خادمی را تحویل آستان قدس رضوی داده است. تعریف می‌کند: مثل هرکس دیگری که در این شهر زندگی می‌کند، من هم آرزوی خادمی امام رضا(ع) را داشتم، به‌خصوص که علیرضا گلبو، خیاط معروف و قدیمی حرم، از دوستان نزدیک من بود و هرروز او را می‌دیدم و حسرت می‌خوردم که چرا نباید من لباس خادمی بپوشم.

من در شرکت گاز کار می‌کردم و مسئول پایگاه بسیج آن بودم. هرسال دومرتبه آیت‌ا... طبسی از مجموعه بازدید می‌کردند و در یکی از دیدارها درخواستم را دادم و خیلی زود موافقت کردند. آن زمان حاج‌آقا گلکار سرپرست کشیک دربانان بودند و نامه پذیرش را نشانم دادند. باورم نمی‌شد به این سرعت اتفاق بیفتد و من این‌قدر زود به آرزویم رسیده باشم. 

درست به خاطرم مانده است روزی که لباس را تحویلم دادند، از ذوق و شوق در پوستم نمی‌گنجیدم. کت‌وشلوار با کلاه نشان‌دار پوشش دربانان بود. با لباس روپوش مانند خدام فرق می‌کرد. سال72 تولد دیگر زندگی‌ام بود. به جرئت می‌توانم بگویم که انگار دوباره به دنیا آمده بودم. حرم برایم تازگی خاصی داشت و از همان زمان خدمت من شروع شد.

البته به‌دلیل اینکه راهنمای زائران بودم، باید دوره آموزشی و مقدماتی قبل از آن را می‌گذراندم و 3سال اول خدمت معمولا به‌صورت افتخاری است و بعد حکم به تشرفی تغییر پیدا می‌کند. در هفته یک‌بار و 24ساعت نوبت خدمتمان بود، آن هم کشیک دوم. 17سال دربان ایوان طلای صحن آزادی بودم. بعد خیلی از فضاهای دیگر حرم را تجربه کردم، اما دل‌چسبی آنجا را نداشت. آدم در ایوان طلای آن صحن و بعد هم صحن انقلاب، احساس نزدیکی بیشتری با حضرت دارد.

بعد از شهادت و دفن حضرت در این مکان، این عنوان دربانی وجود داشته است، ولی نیزه‌های دربانان با عصاهای موجود تعویض شد

مثل خیلی از زائرها منتظر و مشتاق رسیدن صبح و عصر برای غبارروبی صحن‌ها بودیم. آیین خیلی جالبی است که با مداحی شروع می‌شود و دربانان جاروبه‌دست صحن‌ها را غبارروبی می‌کنند. حفظ نظم، آرامش و امنیت در صحن‌های حرم مطهر رضوی از دیگر وظایف دربان‌هاست. همراهش تطهیر و نظافت صحن‌ها بر عهده دربانانی است که برخی‌ها عصای نقره‌ای به دست جلو ورودی‌ها ایستاده‌اند. این عصا بیشتر برای تشریفات است و بیانگر شکوه و عظمت دربار رضوی است. 

نقل است قبل از شهادت حضرت، این محدوده عمارت حکومتی خلفای عباسی بوده است و دربانانی به نام یساول داشته که مسلح به نیزه از مبادی ورودی محافظت می‌کرده‌اند و تا سال‌ها بعد از دفن هارون عباسی این رویه ادامه داشته است. بعد از شهادت و دفن حضرت در این مکان، این عنوان دربانی وجود داشته است، ولی نیزه‌های دربانان با عصاهای موجود تعویض شد و فقط دربانان هستند که از این عصاها به دست می‌گیرند و در کنار درهای اصلی و منتهی به صحن‌ها می‌ایستند.

 

عاشورای سال 73 شبیه میدان جنگ بود

قاسم‌زاده ادامه می‌دهد: 27سال دمخور بودن با زائرانی که از شهرهای دور و نزدیک می‌آیند، برای نقل خاطره کم نیست، اما برای من و کسانی که عاشورای رضوی نوبت کشیکمان بود، این روز فراموش‌شدنی نیست. در صحن جمهوری ایستاده بودیم که با صدای مهیب انفجار غافل‌گیر شدیم. تا چند لحظه مات‌ومبهوت و شوکه‌زده مانده بودیم که چه اتفاقی افتاده است. به خودمان که آمدیم، دودی بود که از رواق‌ها بیرون می‌آمد. 

 

ماجرای عاشورای 73 و بمب‌گذاری در حرم رضوی را اینجابخوانید

 

خاطرم هست از کفشداری16 وارد شدم و اولین چیزی که به چشم دیدم، به باورم نمی‌آمد. زیارت‌نامه‌خوان همان‌طور که مشغول خواندن بود، سرش جدا شده بود. منقلب شدم. نمی‌توانستم جلو بروم. با صدای یک مرد بلوچ به خودم آمدم. پسرش را خون‌آلود روی دست گرفته بود و می‌دوید و گریه می‌کرد. او دست نداشت. 

یاد سال‌های جنگ افتادم. دوباره همان ماجرا تکرار شده بود، این‌بار در حرم یار. فرصت نیست، وگرنه از عملیات کربلای 4 و 5 می‌گفتم. من آن سال‌ها راننده بودم و شب‌ها چراغ‌خاموش از اهواز نفت و بنزین به منطقه می‌آوردم. جنگ هم کم ماجرا و روایت ندارد، اما به‌نظرم عاشورای حرم شباهت عجیبی به شب‌های عملیات و شهادت بچه‌ها داشت و من تا مدت‌ها مبهوت این ماجرا بودم و هنوز هم هستم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44